دوستانت را شمردم، دشمنانت بیشتر!
**
دوستانت را شمردم، دشمنانت بیشتر!
شاعر از فکرت حذر کن، از زبانت بیشتر!
لقمه ی معنی چنان بردار تا وقت سخن،
از حدود عقل نگشاید ، دهانت بیشتر!
گر نفهمی معنی زنهار یاران ، دور نیست،
پوستت می فهمد این را، استخوانت بیشتر!
سنگ می اندازی و " بازی نه این است" ای رفیق
چون که بار شیشه داری در دکانت بیشتر!
من نمی گویم رهاکن! من نمی گویم نگو!
فکر شعرت باش ، اما فکر نانت بیشتر!
جان نکردی چاشنی، تیرت همینجا اوفتاد!
جز همین حد را نمی داند کمانت بیشتر
حال می باید به پاهایت بیاموزی که نیست،
از گلیم پاره ای طول جهانت بیشتر!!
حسین جنتی
ساعتی نیست که درشهر گرفتاری نیست
شهرغارت شده ونعره ی عیاری نیست
نه زلیخا و عزیزی ، نه ترنجی، نه کسی،
یوسف از چاه برون آمده،بازاری نیست!
حسن، آنست،که در صورت بسیاری هست،
عشق، چیزی است، که در چنته ی بسیاری نیست!
نه مغول،دست کشیده ست زخونخواری خویش،
مو به مو گشته ولی ،گردن ِعطاری نیست!
شیخ ما گشت پی ِ آدم و در شهر نبود،
گشته ایم از همه سو اینهمه را،(آری نیست)!
درقطاریم و به مقصد نگران، ناچاریم،
کوه میریزد و دهقانِ فدا کاری ، نیست!
کاش آزادتر از خاک بیابان بودیم،
خرّم آن باغ که در چنبرِ دیواری نیست
حسین جنتی
هرچه مردم ساده تر. حکامشان سفاک تر!
گرگ کمتر می درد . از گله ی چالاک تر!
سادگی ها . مانع آزادگی هامان شده ست
هرچه کوه و دره کمتر . نعره بی پژواک تر!
شستن مغز بشر . یا خوردن آن بدتر است!
کیست اکنون . عاقلان. درچشمتان ضحاک تر!!؟
ترس زاهد حاصل بالا نشستنهای اوست
ازسر منبر خدارا دیده وحشتناک تر!!
گرچه عریانی به چشم زاهدان بی قیدی است
هرچه طول جامه کمتر . باصفا تر پاک تر!!
دامنت را رنگ کن از باده زاهد. میشود-
-باغ پرگل تر . یقینا بی خس و خاشاک تر!
های یوسف ! روز محشر با گریبانت مناز
نیست از قلب پریشان زلیخا چاک تر!
حســـــین جنتی
تُنگــم و ناچار فرصتهای «تَنگی» در من است
هر شب امّا خواب میبینم نهنگی در من است
با دل تنگــــی کـــه من دارم، شکستن دور نیست
کوزهی غلطیدهای هستم که سنگی در من است
ماهرویا! مشکن ایــــن عشق غــــرورآمیــــــز را
خفته در اندیشهی حُسنت، پلنگی در من است
تا کِـــی از پشت حصـــار شهر میخواهــی مرا؟
از چه میترسی، مگر تیمور لنگی در من است؟
سر بـــه روی سینهام بگذار تـــا بــــــــاور کنـــــی
بر سر عشق است اگر هر روز جنگی در من است
عاقبت میگیرم از میخانه سهم خویش را
دامن مستانم و از عیش، رنگی در من است
گر چه خاموشم شبیه گنجه در پستوی خویش
چـــارهی روز مبادایــــی، تفنگــــی در من است
حسین جنتی
می آیی و کلافه ز دستت بهارها
گل کرده در تمام تنت لاله زارها
می خندی و می آیی و فریاد می کشی
یعنی گذشته ای ز تمام حصارها
باید تو را به موزه ی دل های خسته برد
تنها تویی که مانده ای از آن غبارها
پای برهنه رفته ای اما هنوز هم
جا مانده اند از تو تمام سوارها
آدم هنوز می شنود نغمه ی تو را
حتی در این شلوغی و این قار و قارها
هرچند روزگار به ما رو نمی کند
یاد توایم با همه ی گیر و دارها
حسین جنتی
کاش می گفتی به این دلسردها
از زبان داغ ها و دردها
خاطرات روزهای عشق را
خانه ها و کوچه ها و مردها
کاش می گفتی که وقت رفتنت
گوش بستی بر همه برگردها
ما نمی بینیم و اندیشیده ایم
گم شدی در لابلای گردها
ای فراموش کنونی! گفته اند
شیر بودی در همه آوردها
سبزها رفتند در سرخ غروب
تا هواخواهی کنند از زردها
حسین جنتی
مسیر چلچله ها
**
تو در تمامی گلدسته ها اذان دادی
و روح خسته ی ما را تکان تکان دادی
ستاره ای ولی همه فهمیده اند شبی،
تو ماه را به امانت به آسمان دادی
و با اشاره ی انگشت تا تمامی صبح
مسیر چلچله ها را به ما نشان دادی
و بعد مثل پرستو که پر کشید شدی
و بعد خسته شدی پر زدی و جان دادی
… و بعد مثل پرستو که پرکشید شدی
و بعد ساکت و بی ادّعا شهید شدی
حسین جنتی
مزار بی زائر
**
بروم تا سر مزار شهید، بروم ناگزیر گریه کنم
بروم تا دلم سبک بشود، بروم بلکه سیر گریه کنم
آه ای بی مزار بی زائر، چقدر بی نشان و گمنامی
سنگ قبرت کجاست هان باید، بروم در کویر گریه کنم
سنگرت کو؟ کجاست تسبیحت؟ دلم از بس گرفته می خواهم
بروم توی سنگرت آنجا، که تو خواندی «مجیر» گریه کنم
تشنه ای، تشنه مثل اربابت، تیرباران شهید می گویند
دوست دارم برای تشنگی ات، مثل باران تیر، گریه کنم
عهد کردم که اشک هایم را، نذر لب تشنگان عشق کنم
تحفه ی این شکسته را بپذیر، یک دل سیر سیر گریه کنم
حسین جنتی
تقدیم به پدرم:
جهادگری بی ریا و جانبازی خاموش
**
هرگز ننوشت آنچه برازنده ی توست
تاریخ که تا همیشه شرمنده ی توست
ایثار، وفا، عشق، عمل، آینه، صبر
اینها همه محتوای پرونده ی توست
حسین جنتی
یک دشت شهید
**
آرام کسی چنین که دیده ست که ما؟
از حرمت یک دشت شهید است که ما …
هیهات! نگو! ما و فراموشی اشان؟
با این همه معرفت بعید است که ما …
حسین جنتی
پس از ما …
**
با این دل وامانده به دریا بزنید
یا مرد نباشید و به حاشا بزنید
هرچند که می شود پس از رفتن ما
خود را یکی از ستاره ها جا بزنید
حسین جنتی
هو الصبور...
وطن! لبخندهای مردمِ شیرین زبانت کو؟
وطن جان! این غبار از چیست؟ آذربایجانت کو؟!
الا تبریز! ای در چشمِ تهران ریز!! غمگینم،
- مگر غم را کند مشروطه - هان! ستار خانت کو؟!
گریبان پاره کن! هان ای برادر، وقت فریاد است،
سکوتت چیست یعنی؟ غیرتت چون شد؟ دهانت کو؟!!
برون انداز مارا زین وطن، ما سخت تنهاییم،
نبینم سر به زانو مانده ای آرش! کمانت کو؟
دوای درد ما اشک است...آری اشک....آری اشک....
شراب آورده ام، بنشین برادر! استکانت کو؟!
به هر فصلی غمی، هر صفحه ای انبوهِ اندوهی،
وطن جان! خسته ام، پایانِ خوبِ داستانت کو؟
حسین جنتی