تُنگــم و ناچار فرصتهای «تَنگی» در من است
هر شب امّا خواب میبینم نهنگی در من است
با دل تنگــــی کـــه من دارم، شکستن دور نیست
کوزهی غلطیدهای هستم که سنگی در من است
ماهرویا! مشکن ایــــن عشق غــــرورآمیــــــز را
خفته در اندیشهی حُسنت، پلنگی در من است
تا کِـــی از پشت حصـــار شهر میخواهــی مرا؟
از چه میترسی، مگر تیمور لنگی در من است؟
سر بـــه روی سینهام بگذار تـــا بــــــــاور کنـــــی
بر سر عشق است اگر هر روز جنگی در من است
عاقبت میگیرم از میخانه سهم خویش را
دامن مستانم و از عیش، رنگی در من است
گر چه خاموشم شبیه گنجه در پستوی خویش
چـــارهی روز مبادایــــی، تفنگــــی در من است
حسین جنتی