می آیی و کلافه ز دستت بهارها
گل کرده در تمام تنت لاله زارها
می خندی و می آیی و فریاد می کشی
یعنی گذشته ای ز تمام حصارها
باید تو را به موزه ی دل های خسته برد
تنها تویی که مانده ای از آن غبارها
پای برهنه رفته ای اما هنوز هم
جا مانده اند از تو تمام سوارها
آدم هنوز می شنود نغمه ی تو را
حتی در این شلوغی و این قار و قارها
هرچند روزگار به ما رو نمی کند
یاد توایم با همه ی گیر و دارها
حسین جنتی