چتر ها در شرشر دلگیر باران می رود بالا
فکر من آرام از طول خیابان می رود بالا
من تماشا می کنم غمگین و با حسرت خیابان را
یک نفر در جان من مست و غزل خوان می رود بالا
گشته ام میدان به میدان شهر را هر گوشه دردی هست
ارتفاع دردها از پیچ شمیران می رود بالا
خواجه در رویای خود از پای بست خانه می گوید
ناگهان صدها ترک از نقش ایوان می رود بالا
درد من هر چند درد خانه و پوشاک ارزان نیست
با بهای سکه در بازار تهران می رود بالا
گاه شب ها بعد کار سخت و ارزان خواب می بینم
پول خان با چکمه اش از دوش دهقان می رود بالا
جوجه های اعتقادم را کجا پنهان کنم ، وقتی
شک شبیه گربه از دیوار ایمان می رود بالا
فکر من آرام از طول خیابان می رود پایین
یک نفر در جان من اما غزل خوان می رود بالا
حسین جنتی
دوباره شعبده کردیم و اشتباه در آمد
خدا به خیر کند، دیو از کلاه در آمد!
چه حکمت است؟ به هر تاجری که راه گشودیم
به جای ادویه از صندوقش سپاه در آمد!
مگر زمانه چه «رو می کند» به صفحه ی بازی،
که بخت ما همه چون «زنگیان» سیاه در آمد
دو خطّ اول دیباچه سوخت بل که گلستان،
ز بس نفس که فرو رفت دود آه در آمد!
همیشه قصه همین بوده است و درد همین است
همیشه شمر ز گودال قتلِگاه در آمد
چه اعتبار کنم صوفیا به صافی صبحت؟
که شیخ نیمه شب از پشت خانقاه در آمد!
خبر چه بوده در این شهر؟ گزمه ها همه حیران
هر آن چه مست گرفتند پیک شاه در آمد !
بدان امید که بانگی زنند بر سر بامی
گذشت و عمر و نزد لب کسی، «که ماه در آمد»
حسین جنتی
گیرم از این قماش کسی جا به جا شده است
این تاج و تخت کهنه بسی جا به جا شده است
رنگی عوض شده است ولی فتنه ها یکی است
حیران مشو که بوالهوسی جا به جا شده است
آزادی از نگاه تو ای ساده لوح چیست؟
از دید ما فقط قفسی جا به جا شده است
عمرت چو باد می گذرد، فکر چاره باش
چشمی به هم زدی، ارسی جا به جا شده است
فریاد می زنی و به جایی نمی رسد
آهی کشیده ای ، نفسی جا به جا شده است
غمگین مباش، ای دل از این رفت و روب ها
بادی وزیده است و خسی جا به جا شده است
حسین جنتی
گرفتم خالق یکتای ما غفار هم باشد
سزاوار است سلطان فکر استغفار هم باشد
سزاوار است سلطان اندکی تقوا کند پیشه
خصوصاً اینکه منظور نظر جبار هم باشد
بکوشد بعد وی نام نکویی هم به جا ماند
به فکر «یادگار گنبد دوار هم باشد»
ز آه بینوایان، بام قصرش را سبک سازد
کمی اندیشناک سختی آوار هم باشد
اگر بر کاروانی ره ببندد، لاجرم باید
دگر چشم انتظار لشکر مختار هم باشد
کمی تاریخ خواندن لازم آید شیخ و سلطان را
که غیر از غصه عبرت در او تکرار هم باشد
حسین جنتی
به سختی آمده ای خانه دیشب از سر مستی
نهان چه می کنی از من که رد پای تو هستم
اگر سکوت کنم لال می شوی، مپسندی
بگو رها کندم پاسبان، صدای تو هستم
به رد حرف من انکار خویشتن مکن ای شیخ
درست یا غلطم، عین ادعای تو هستم
«جهان تجسم رفتار ماست» خود، تو نگفتی؟
مرنج از من و خوش باش، من ریای تو هستم
تو خود گشایش کار از خدا نخواسته بودی؟
مبند پنجره، من پاسخ دعای تو هستم
اگرچه تلخم و دشوار، روی کن به صبوری
به گوش شعر، مرا سر بکش، دوای تو هستم
حسین جنتی
سر از رعایتِ هنجارِ ما مپیچ ای شیخ
به گِردِ خانه ی دلدارِ ما مپیچ ای شیخ!
نگاه کن به صفِ همرهانِ کوچکِ خویش
به سوی لشگرِ بسیارِ ما مپیچ ای شیخ!
یقین که قامتِ تو قد نمی دهد، برگَرد
به هرزه دورِ سپیدارِ ما مپیچ ای شیخ!
بیا رها کن و طومارِ زندگانیِ خویش،
به دستِ خویش زِ پیکارِ ما مپیچ ای شیخ!
” نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر”
برو به پایِ “علمدارِ” ما مپیچ ای شیخ!!
حسین جنتی
وامیکنی ز صورت خود چهرهبند را
حالی است حال من که در آتش سپند را
گر نیت تو نیست که من عاشقت شوم
از پیش من چه میبری این بار قند را
من عاشقم جداییام از عشق قصهای است
بس کن به گوش خستة من این چرند را
سررشتة کلام تو را پنبه میکنم
درگوش خود که نشنوم آهنگ پند را
مشتاق قلهایم و همین شوق سر به راه
کوتاه میکند غم کوه بلند را
از دور میکشی و هم از دور میکشی
کوتاه کن برای خدا این کمند را
دارم بزن که خلق بگویند بعد از این
افسانة رهایی این سربلند را
حسین جنتی
ازچه گل بوده مگر عطر دهنهای قدیم؟
که عسل می چکد از موم سخنهای قدیم؟
حال اگر هرچه بروید به زمین حیرت نیست،
جای می بوده و معشوق ، چمنهای قدیم!
می شکستند ولی بر سرپیمان بودند،
مست بودند اگر شیشه شکنهای قدیم!
می شد ازچاه به همسایگی شاه رسید،
اینهمه تنگ نبودند وطنهای قدیم!
چه نشستیم؟ که درچاه بمیرد بیژن؟
شرم می آیدم از غیرت زنهای قدیم!
سر بریدند ز اجداد من ونیست عجب،
که گران بوده سر مرد به تنهای قدیم!
زود ایکاش قیامت شود، آنگه بینی،
چه برون می زند از بند کفنهای قدیم
حسین جنتی
پشت بام خانه ات را چون کبوتر می شناسم
از خودت حتی تو را ای عشق بهتر می شناسم
من تو را بعد از نبرد ای مرد! با صد زخم کاری
زان گروه رفته در سوراخ سنگر می شناسم
یک سر و گردن بلند اندر میان دوستانی
من تو را از دور هم هان ای صنوبر! می شناسم
گرچه بختت این زمان در کیسه مفرغ پسندید
هان مشو دلگیر مفرغ را هم از زر می شناسم
همچنانت با همان رفتار ای مرغ خوش آوا!
زین کلاغان به خود بربسته زیور می شناسم
کشتی شعر این زمان در ورطه افتاده ست اما
من تو را ای مرد! ای افکنده لنگر! می شناسم
نه تو را از رو به رو با جای مهری پینه بسته
من تو را از پشت سر، با زخم خنجر می شناسم
من پس از تو در همین شهری که هیچت آشنا نیست
مردمانی ناگهان با تو برادر می شناسم
پشت بام خانه ات را چون کبوترآه، اما...
من تو را ای چیز دیگر! جور دیگر می شناسم
حسین جنتی
غم چیره گشت، توبه چه خواهد زِ جانِ من؟
ساقی! کجاست شیشه ی من؟ استکانِ من؟
غم چیست؟ غم چه کرد؟ که دانست در جهان؟
من دانم و خدای من و استخوانِ من!
چندان دلم شکسته که دیگر عجیب نیست،
آید صدای شیشه اگر از دهانِ من!
صد برگه ی سفید پسش داده ام ، بس است
کِی خسته می شود فلک از امتحانِ من؟
ای مرگ! دشمنانِ مرا هیچ دیده ای؟
ای خیمه بسته دور و برِ دوستانِ من!
هر ملتی به نامِ بزرگی ست سربلند
وایا به حالِ ملتِ بی قهرمانِ من!
حسین جنتی
روزی به یک درخت جوان گفت کُندهای :
باشد که میز گوشهی میخانهای شوی !
تا از غم زمانه بیابی فراغ بال
ای کاشکی نشیمن پیمانهای شوی
یا اینکه از تو، کاسه ی «تاری» در آورند
شورآفرین مطرب دیوانهای شوی
یا صندوقی کنند تو را، قفل پشت قفل
گنجی نهان به سینهی ویرانهای شوی
اما ز سوز سینه دعا میکنم تو را
چون من مباد آنکه در خانهای شوی !
چون من مباد شعلهور و نیمهسوخته
روزی قرین آه غریبانهای شوی
چون من مباد آنکه به دستان خستهای
در موی دختران کسی شانهای شوی
::
روزی به یک درخت جوان گفت کُندهای :
«باشد که میز گوشهی میخانهای شوی»
حسین جنتی
دوستانت را شمردم، دشمنانت بیشتر!
**
دوستانت را شمردم، دشمنانت بیشتر!
شاعر از فکرت حذر کن، از زبانت بیشتر!
لقمه ی معنی چنان بردار تا وقت سخن،
از حدود عقل نگشاید ، دهانت بیشتر!
گر نفهمی معنی زنهار یاران ، دور نیست،
پوستت می فهمد این را، استخوانت بیشتر!
سنگ می اندازی و " بازی نه این است" ای رفیق
چون که بار شیشه داری در دکانت بیشتر!
من نمی گویم رهاکن! من نمی گویم نگو!
فکر شعرت باش ، اما فکر نانت بیشتر!
جان نکردی چاشنی، تیرت همینجا اوفتاد!
جز همین حد را نمی داند کمانت بیشتر
حال می باید به پاهایت بیاموزی که نیست،
از گلیم پاره ای طول جهانت بیشتر!!
حسین جنتی