دین ، اگر مرا زِ غم رها نمیکند ، چه میکند؟
بند اگر زِ پای بسته وا نمیکند ، چه میکند؟!
اژدهایفقر ، برّههای اعتقاد را درید ،
دین ، اگر که دفعِ اژدها نمیکند ، چه میکند؟
حسین جنتی
▪️
پرسید : که ای ؟ نعره زدم شیرم من!
سرمایۀ دفترِ اساطیرم من
خندید : که بیچاره گرفتار منی
گفتم : تو که ای ؟گفت که زنجیرم من !
حسین جنتی
وطن! لبخندهای مردمِ شیرین زبانت کو؟
وطن جان! این غبار از چیست؟ آذربایجانت کو؟! .
.
الا تبریز! ای در چشمِ تهران ریز!! غمگینم،
.. - مگر غم را کند مشروطه - هان! ستار خانت کو؟! .
.
گریبان پاره کن! هان ای برادر، وقت فریاد است،
سکوتت چیست یعنی؟ غیرتت چون شد؟ دهانت کو؟!!
برون انداز مارا زین وطن، ما سخت تنهاییم،
نبینم سر به زانو مانده ای آرش! کمانت کو؟
دوای درد ما اشک است...آری اشک....آری اشک....
شراب آورده ام، بنشین برادر! استکانت کو؟! .
به هر فصلی غمی، هر صفحه ای انبوهِ اندوهی،
وطن جان! خسته ام، پایانِ خوبِ داستانت کو؟
حسین جنتی
شعر شاید روزگاری فنِّ مردان بوده باشد
بر گلوی ظالمان چون تیغِ بُرّان بوده باشد
.
شعر شاید روزگاری دور، در مُلکِ خراسان،
با ابوالقاسم پیِ احیای ایران بوده باشد!
.
شعر شاید روزگاری در ردای حرفِ حقّی
همدمِ پیری به غُربتگاهِ یُمگان بوده باشد!
.
گاه شاید در میانِ تُرکتازیهای دونان،
با گُمانِ مصلحت در لاکِ عرفان بوده باشد
.
یا میانِ دلبران در پوششِ باغ و گلستان،
شعر شاید در پیِ اصلاحِ انسان بوده باشد
.
گاه هم شاید به سعیِ شاعرانی سست عنصر،
تا کمر در خدمتِ دربار و سلطان بوده باشد!
.
خودفروشی شانِ انسان نیست،آری ای برادر!
کاش اما در ازای لقمهای نان بوده باشد...
▪️
از میانِ شعرها،تاریخ این را میپسندد:
"شعرِ آزادی که با شاعر به زندان بوده باشد!"
▪️
▪️
حسین جنتی
قطعِ قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟
این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق!
.
گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،
گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق!
.
روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،
حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق
.
تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار
" سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی رفیق!
.
کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،
از عمر، آنچه خدمت خان می کنی رفیق!
.
خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!
گوری که گریه بر سر آن می کنی رفیق!
.
گفتی: " گمان کنم که درست است راه من"
داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق!!
.
فردا که آفتاب حقیقت برون زند،
" سر " در کدام " برف " نهان می کنی رفیق؟!!
▪️
▪️
حسین جنتی
خواه_پند_گیر_خواه_ملال
مجموعه_غزل_ن
دوباره شعبده کردیم و اشتباه در آمد
خدا به خیر کند، دیو از کلاه در آمد!
چه حکمت است؟ به هر تاجری که راه گشودیم
به جای ادویه از صندوقش سپاه در آمد!
مگر زمانه چه "رو می کند" به صفحه ی بازی،
که بخت ما همه چون" زنگیان" سیاه در آمد
دو خطّ اول دیباچه سوخت بل که گلستان،
ز بس نفس که فرو رفت دود آه در آمد!
همیشه قصه همین بوده است و درد همین است
همیشه شمر ز گودال قتلِگاه در آمد
چه اعتبار کنم صوفیا به صافی صبحت؟
که شیخ نیمه شب از پشت خانقاه در آمد!
خبر چه بوده در این شهر؟ گزمه ها همه حیران
هر آن چه مست گرفتند پیک شاه در آمد!
بدان امید که بانگی زنند بر سر بامی
گذشت و عمر و نزد لب کسی ، "که ماه در آمد"
حسین جنتی
▪️
قومی چپ و راست در پسِ او
مبهوتِ ردای اطلسِ او
گفتم که: تو زاهدِ حرایی؟!
آیا تو پیمبرِ خدایی؟!
فرمود کسی که : خیر! بعدی ست!
-پیغمبرِ اهلِ شعر- سعدی ست!
برخاستم و سلام کردم
بی فاصله احترام کردم
فرمود: که ای؟ چرا ملولی؟
کاینگونه خمود و گیج و گولی؟
گفتم که : زِ شاعرانِ عصرم
وَ ز هفت جهت به خانه حصرم
آموخته ام هرآنچه باید
اسرارِ تمیزِ "خوب" از "بد"
هرچند که طبع، رو به راه است
یک جای مسیر اشتباه است!
امروز بیا و سروری کن
پندی بده ، ذره پروری کن
پرسید: در آن زمان که هستی،
وآنجا که تو اندر آن نشستی،
شامِ سیه است یا پگاه است؟!
شیخ است امیر یا که شاه است؟
گفتم که : شبِ سیاه رفته ست!
نور آمده است و شاه رفته ست!
فرمود: دوای درد این است،
بنویس که نسخه اینچنین است:
فرزندِ زمانِ خویشتن باش،
تا خرخره در گِل و لجن باش...
▪️
حسین جنتی
حسین جنتی
باری! اگر خدای جهاندار در دل است
آن کعبه ی سیاه به فتوای من گل است!
زین پس به اجتهاد من از هر قبیله ای،
هرکس که عزم کعبه کند سخت غافل است!
زین پیش اگر که خانه ی حق بود از قضا
دانم همین قدر که کنون عین باطل است!
سنگ است کعبه، هیچ در او نیست غیر سنگ
این حرف راست کج مشنو! گرچه مشکل است
از روح خویش در تو دمیده ست ذوالجلال
پس جان آدمی ست که کالای قابل است
خواهی بیا به سوی من و خواه غرقه شو
فانوس بسته ام که: درین سوی، ساحل است
حصن خدا ، ولایت مولای من علی ست
هرکس که این شنید درین حصن داخل است!
زاهد! مرا به کفر مبندی که این قلم،
زان نی گرفته ام که سر خاک دعبل است! .
حسین جنتی
تازه...
نگرد بیهده! یک سکه ی سیاه ندارم
به کاهدان زده ای ! هیچ غیر کاه ندارم
جز اینکه هیچ ثوابی تمامِ عمر نکردم،
دگر - به صاحب قرآن قسم - گناه ندارم!
خیالِ خیر مبر، من سرم به سنگ نخورده ست،
زِ توبه خسته شدم، حالِ اشتباه ندارم!
اگر به کشتنِ من آمدی چراغ نیاور،
که سالهاست به جز سایه ام سپاه ندارم
دو دست ، دورِ چراغم گرفته ام شبِ توفان،
خوشا خودم! که سری دارم و کلاه ندارم!
نه خورده ام زِ کسی لقمه ای ، نه بُرده ام از کس،
که خُرده بُرده ای از خیلِ شیخ و شاه ندارم
حسین جنتی
از کتاب /ی
هوالجمیل
بیشه ای سوخته در قلبِ کویری ست، منم!
وندر آن بیشه ی آتش زده شیری ست، منم!
ای فلک! خیره به روئین تنی ات چشم مدوز،
راست در ترکشِ رستم پَرِ تیری ست منم!
تا قفس هست مرا لذت آزادی نیست،
هرکجا در همه آفاق اسیری ست منم!
زندگی سنگ عظیمی ست، ولی می شکند
که روان زیرِ پِی اش جوی حقیری ست، منم!
در پِی آبِ حیاتی؟ به خرابات برو
- خسته از عُمر - در آن زاویه پیری ست، منم!
گرچه دور است ولی زود عیان خواهد شد
آنچه کوه است در آن دامنه، دیری ست منم!
حسین جنتی
وقتی خزف، در بهترین مکانِ مغازه،
(در بهترین خیابان)
در پیشِ چشمِ مردمِ شهر است،
و اندر نبودِ گوهرِ شایسته،
چشمِ خلق_
با جنسِ اصل، یکسره قهر است،
.
.
سنگی غریب در جگرِ کوه،
از خونِ دل به رنگِ رُخِ خویش می زند!
گیرم ، خزف به زخمِ زبان نیش می زند!
.
باری!
روزی که از توالی و تکرار،
جنسِ بدل،
لای گِل و زباله بسی مبتذل شده ست،
آن سنگِ گوشه گیر
به گوهر بدل شده ست!!
.
حسین جنتی
خزف : خر مهره