اشعار حسین جنتی

شعر و ادب پارسی

اشعار حسین جنتی

شعر و ادب پارسی

روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه!( حسین جنتی )

یا حسین...

 

روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه!
نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه!

این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار،
پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه!

باغبانی ست عجب! آن که در آن دشتِ بلا،
به خزانی ثمرش رفت ، ولی قولش نه!

شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار،
دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه!

جان من برخیِ " آن مرد " که در شط فرات،
تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه!

هر طرف می نگری نامِ حسین است و حسین،
ای دمش گرم!! سرش رفت، ولی قولش نه!

 

حسین جنتی

همین، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم،( حسین جنتی )

همین، تا پر گشودم از قفس ها سر در آوردم،
غلط کردم به شوق باغ ، گویا پر در آوردم

دهان تا باز کردم مُنکرانم طعنه ها کردند
غزل گفتم، گمان کردند پیغمبر در آوردم

اگر شمشیر عریان پیشِ رویم بود خندیدم
چو بودا در جواب از جیب ، نیلوفر در آوردم!

درختی ساده ام، آری جفای باغبانم را،
هرس پنداشتم، پس شاخه ای دیگر در آوردم!

به خود آرایشِ "بَزمی" گرفتم تا بیاسایم
غم از هرسو که آمد بر سرم، ساغر در آوردم

جهانِ سخت را آسان گرفتم، شعرِ تَر گفتم
به مضمون ، موم از دکانِ آهنگر در آوردم

ندارم عادتِ منت کشیدن، حالِ من خوب است
زِ بس با دستِ خود از پُشتِ خود خنجر در آوردم

زِ عُمرِ رفته آهی ماند، بر آیینه ی جانم
طلا در کوره کردم، مُشتِ خاکستر درآوردم!

 

حسین جنتی

گرد بیهده! یک سکه ی سیاه ندارم( حسین جنتی )

تازه...ن

 

گرد بیهده! یک سکه ی سیاه ندارم
به کاهدان زده ای ! هیچ غیر کاه ندارم

جز اینکه هیچ گناهی تمامِ عمر نکردم،
دگر - به صاحب قرآن قسم - گناه ندارم!

خیالِ خیر مبر، من سرم به سنگ نخورده ست،
زِ توبه خسته شدم، حالِ اشتباه ندارم!

اگر به کشتنِ من آمدی چراغ نیاور،
که سالهاست به جز سایه ام سپاه ندارم

دو دست ، دورِ چراغم گرفته ام شبِ توفان،
خوشا خودم! که سری دارم و کلاه ندارم!

نه خورده ام زِ کسی لقمه ای ، نه بُرده ام از کس،
که خُرده بُرده ای از خیلِ شیخ و شاه ندارم

 

حسین جنتی

ایران من! ای هرکه رسیده ست به جایی، ( حسین جنتی )

ایران من...ا

**

ایران من! ای هرکه رسیده ست به جایی،
کنده ست تورا پوست به امید قبایی!

ایران من! ای قسمت مردان تو از تو،
تنهایی: "یمگان دره ای" تنگی " نایی

" ای در تو به " اما و اگر " کار سپرده،
وِِی در تو زبون، هرکه کند چون و چرایی

"پژواک" چو تیری شد و برگشت به سویش،
هرکس که برآورد به شوق تو"صدایی"

خفته ست به صد حیله اگر هست درین مُلک ،
اندیشه ی بکری، نظر کارگشایی!

گویا خبر خوش نتوان از تو شنیدن،
چون"قهقهه" از خانه ی درگیر عزایی

!! فردوسی اگر نعره برآرد عجبی نیست
: " رستم به چه سرگرمی و آرش به کجایی؟"

خود منفعت است اینکه گریبان ضرر را،
با پنجه ی تدبیر بگیرند به جایی

در مذهب ما بر "پسران" فرض نباشد،
هم رفت اگر از "پدران" کار خطایی!

آن پای دگر پیش نباید که نهادن،
در گل چو فرو رفت سرِ پنجه ی پایی

! آه ای پسرم! "حال وطن بهتر ازین باد!"
کس بهتر ازین باتو نگفته ست دعایی!

 

حسین جنتی

من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست!( حسین جنتی )

 

من! پادشاه مقتدر کشوری که نیست!
دل بسته ام ، به همهمه ی لشکری که نیست!

در قلعه، بی خبر ز غم مردمان شهر
سر گرم تاج سوخته ام، بر سری که نیست!

هر روز بر فراز یقین، مژده می دهم
از احتمال آتیه ی بهتری که نیست!

بو برده است لشکر من، بسکه گفته ام
از فتنه های دشمن ویرانگری ، که نیست!

من! باورم شده ست که در من، فرشته ها،
پیغام می برند ، به پیغمبری که نیست!

من! باورم شده ست ، که در من رسیده است،
موسای من، به خدمت جادوگری که نیست!

باید ، برای اینهمه ناباوری که هست،
روشن شود، دلایل این باوری که نیست!

هرچند ، از هراس هجومی که ممکن است،
دربان گذاشتم به هوای دری که نیست،

فهمیده ام ، که کار صدف های ابله است،
تا پای جان محافظت از گوهری که نیست!!

 

 

حسین جنتی

دستم از سنگ و دلم سنگ و روانم سنگ است( حسین جنتی )

دستم از سنگ و دلم سنگ و روانم سنگ است
دیرفهمیدم و اکنون همه جانم ،سنگ است!

رازها دردل تاریک نهفتم،چون غار
چه بگویم؟چه بگویم؟که دهانم سنگ است!

آفرین بر من عاشق که نمازم نشکست،
من که چون آینه هر روز اذانم سنگ است

هیچکس از همه ی شهر،خریدارم نیست،
مشتری شیشه و من جنس دکانم سنگ است

بی سبب نیست کمان دارم و آرش نشدم،
هم خودم سنگم و هم تیروکمانم ،سنگ است

همه یک عمر زچرخیدن من ،نان خوردند،
گرچه "دسّاسَم"وهرآینه نانم سنگ است

دارد از دور می آید، کسی از جنس خودم،
آب و آیینه بیاَنداز، گمانم سنگ است!

 

حسین جنتی

ولایتی کهنم ! خسته ام ز والی خویش!( حسین جنتی )

 

ولایتی کهنم ! خسته ام ز والی خویش!
ندیده - خیر و خوشی - هیچ از اهالی خویش!

" من و زمانه " چه شاهان سخت و سر کش را،
نشانده ایم به تدبیر گوشمالی خویش!

مرا و مهر مرا - هردو - داده اند از دست،
به اعتبار همین لشکر خیالی خویش
...
کنون منم! که همه زلف کارم آشفته ست،
به پایمردی مردان لا ابالی خویش!

گواه می طلبی؟ : زنده رود سابق من!
که خفته است در آغوش خشکسالی خویش!

دگر مپرس! که شرمنده ام ز قایق ها،
ز بی خیالی دریا چه های خالی خویش!
...
" من و زمانه " بسوزیم هر چه سیمرغ است،
چنان که زال پشیمان شود ز زالی خویش!

به جابجایی یک مهره کیشتان مات است،
اگر چه مست غرورید و بی زوالی خویش!

ز اسب و اصل می افتید اگر که ما بکشیم،
ز زیر پای شما پاره های قالی خویش!!

 

حسین جنتی

قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟( حسین جنتی )

قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟
این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق!

... گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،
گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق!

روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،
حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق

تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار
" سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی رفیق!

کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،
از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق!

خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!
قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق!

گفتی: " گمان کنم که درست است راه من"
داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق!!

فردا که آفتاب حقیقت برون زند،
" سر " در کدام " برف " نهان می کنی رفیق؟!!

 

حسین جنتی

بین ما " خطی ست قرمز " ، پس تو با ما نیستی( حسین جنتی )

 

بین ما " خطی ست قرمز " ، پس تو با ما نیستی
یک قدم بردار ، می بینی که تنها نیستی

... خیر خواهان توایم ای شیخ! ما را گوش کن،
فرصت امروز را دریاب ، فردا نیستی

یک سخن کافی ست گفتن، گر درین خانه کَس است
یا نشانی را غلط دادی به ما ، یا نیستی!

هیچ می ترسی ز هول روز رستاخیز؟ نه !
از مسلمانی همین داری که " ترسا " نیستی!

ای که با یک سنگ کوچک، خاطرت گِل می شود،
مشکل از اطفال شیطان نیست، دریا نیستی!

نیل در پیش و عصا در دست و فرعون از عقب،
فرق دارد آخر این قصه ، موسی نیستی!!

 

حسین جنتی

دیر فهمیدیم پس دیوار بالا رفته بود( حسین جنتی )

دیر فهمیدیم پس دیوار بالا رفته بود
با همان خشت نخستین تا ثریا رفته بود

دیر فهمیدیم و معماران مرموز از قدیم
چیده بودند آن چه بر پیشانی ما رفته بود

گاه می گویم به خود: اصلا کلاه جد من
جای مسجد کاشکی سمت کلیسا رفته بود!

رسم پرهیز از جهان ای کاش بر می داشتند
کاش یوسف روز اول با زلیخا رفته بود

من نمی دانم چه چیزی پایبندم کرده است
کوه اگر پا داشت تا حالا از این جا رفته بود!

دور تا دورش همه خشکی ست ای تنها ،خزر
راه اگر می داشت از این چاله دریا رفته بود!

 

 

حسین جنتی

جستجوی مرهم و درد شدیدی بیش نیست( حسین جنتی )

 

جستجوی مرهم و درد شدیدی بیش نیست
امتحان کردیم این دنیا امیدی بیش نیست

با نسیمی گاه از چشمت می افتد پرده ای
آن که چون سرو است می بینی که بیدی بیش نیست

آن که ما او را مراد خویش می پنداشتیم
دیدمش در سجده فهمیدم که مریدی بیش نیست

دره ای؟ نه... رود باریکی؟ نه... دیواری ست؟ نه...
بین ما با مرگ ای یاران وریدی بیش نیست

تا پذیرایی کنی تنها گریبان چاک کن
اینکه بر در می زند زخم جدیدی بیش نیست

تا حسینی بود می گفتی که باید فکر کرد
با که بیعت میکنی؟ اکنون یزیدی بیش نیست

فالگیری دید دستم و با اندوه گفت 
آنچه میبینم در این میدان شهیدی بیش نیست

 

 

حسین جنتی