ولایتی کهنم ! خسته ام ز والی خویش!
ندیده - خیر و خوشی - هیچ از اهالی خویش!
" من و زمانه " چه شاهان سخت و سر کش را،
نشانده ایم به تدبیر گوشمالی خویش!
مرا و مهر مرا - هردو - داده اند از دست،
به اعتبار همین لشکر خیالی خویش
...
کنون منم! که همه زلف کارم آشفته ست،
به پایمردی مردان لا ابالی خویش!
گواه می طلبی؟ : زنده رود سابق من!
که خفته است در آغوش خشکسالی خویش!
دگر مپرس! که شرمنده ام ز قایق ها،
ز بی خیالی دریا چه های خالی خویش!
...
" من و زمانه " بسوزیم هر چه سیمرغ است،
چنان که زال پشیمان شود ز زالی خویش!
به جابجایی یک مهره کیشتان مات است،
اگر چه مست غرورید و بی زوالی خویش!
ز اسب و اصل می افتید اگر که ما بکشیم،
ز زیر پای شما پاره های قالی خویش!!
حسین جنتی